• به سایت پی ام باز خوش آمدید •
آخرین ارسال های انجمن
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
طراحی رایگان چت روم برای همه | 3 | 368 | delvan |
۷ کار جالب که آیفون شما از پسش برمیآید | 0 | 492 | niyoosha |
پیامکهای عاشقانه | 0 | 363 | niyoosha |
اس ام اس مهربانی | 0 | 381 | niyoosha |
اس ام اس سرکاری ماه رمضان | 0 | 341 | niyoosha |
جوکهای جدید و خنده دار تلگرام (5) | 0 | 355 | niyoosha |
اس ام اس جوک و سرکاری | 0 | 336 | yasna |
اس ام اس طنز خانه تکانی عید نوروز | 0 | 336 | yasna |
اس ام اس عاشقانه شب یلدا | 0 | 346 | yasna |
اس ام اس پاییزی | 0 | 342 | yasna |
جوکهای جدید و خنده دار تلگرام (4) | 0 | 342 | yasna |
فعال کردن کورتانا در ویندوز 10 | 0 | 346 | roksana |
نمیدانستم مریض مرد است یا زن، بعدا فهمیدم دختری چهارده، پانزده ساله بود که در رختخواب فقط سرش پیدا بود، مانند یک چوب خشکیده یا مثل مردهها او را در رختخواب پیچیده بودند، به نظر میرسید که فردا، پس فردا تمام کند.
هر روز صبح، او را در کنار ضریح میخواباندیم و آخر شب بیرون میآوردیم و این کار هر روز ما بود. مادر و خاله دختر همراهش بودند، هفت روز گذشت، این یک سنت است، که کسانی که برای حاجتی آمدهاند، اگر مقصودشان برآورده نشود، از حرم بیرون نمیروند، گاهی پیش آمده که شش ماه در حرم ماندهاند، تا حاجت بگیرند.
هنگام سحر که خادمان وظایف خود را انجام میدادند، مشغول به خواندن نافله شب شدم، مادر و خاله دختر مریض برای وضو رفته بودند، من در رکعت وتر بودم که صدای جیغ شنیدم، دیدم مادر و خاله دختر جیغ میکشند: «ای وای، ای وای!»
خیال کردم که دخترک بیمار مرده است، ولی مادر فریاد میزد! «وای، دخترم نیست، کجا رفت دخترم؟ ای خدا!»
نماز را رها کردم. به ذهنم زد که نکند بچه را دزدیده باشند، آخر در اینجا اگر قبیلهای بخواهد، قبیله دیگر را بدنام کند، بچههای آن قبیله را میدزدند و این کار از آنها بر میآید، به آنها گفتم که بروند، خیابانهای اطراف حرم را بگردند!»
آنها رفتند و آمدند و گفتند: «هیچ اثری از دختر نیست». دست به دامان حضرت ابوالفضل (ع) شدم. سرم را به ضریح زدم، طوری که آثار زخم هنوز هم در سرم پیداست. گفتم «آقا! حالا من چه کار کنم؟ آخر این برای من ننگ است، آقا ما در سایه شما هستیم، آنها شیعه نیستند، هر چه بگوییم، نمیپذیرند جواب این مردمان را چه بدهیم؟
به رواق پایین پای حضرت عباس (ع) رفتم. دیدم دختر بچهای با پیراهن قرمز - که پارچهای روی سرش انداخته - دارد میآید، افتان و خیزان با خودم گفتم: «این کی آمد اینجا؟ چرا آمد اینجا؟ » از دخترک پرسیدم «چرا آمدی اینجا؟ چه کسی تو را آورد؟»
دیدم، وای، خدای من! یک ذره گوشت توی بدنش نیست، دخترک فقط یک مشت پوست است و استخوان گفت: «من نیامدم. من آنجا بودم».
بعد با دستش ضریح مطهر را نشان داد و گفت: یک آقایی از ضریح بیرون آمد و دستم را گرفت یک دستش را بر سرم کشید و به من گفت: «بلند شو، بیا اینجا، تا حالا هم اینجا بود، مادرم کجاست؟ پدرم کجاست؟ فهمیدم که به لطف حضرت حق، از سوی حضرت عباس (ع) به آن دختر عنایتی شده و شفا یافته است.
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
نویسندگان
لینک دوستان
آرشیو
آمار سایت